مسافر خواف: روایت آشنایی استاد مجتبی کاشانی و استاد عثمان محمد پرست
زمانی به پای اتوبوس رسیده بود که همه صندلی ها پر شده بودند و اصرار داشت که سوار شود.
“دالوندار” موافق نبود اما راننده که عمامهای به سبک خراسانی های اصیل بر سرداشت، وقتی اصرار جوان را دید، چهارپایه چوبی کنارش را نشان داد و گفت: “بیا، بیا بالا، بشین ور دست خودم”.
جوان لبخند زنان بر روی چهارپایه جلوس کرد. “دالوندار” همانجا کرایهاش را گرفت و پس از حساب و کتاب با راننده، اجازه حرکت اتوبوس را صادر نمود. اتوبوس بهراه افتاد. مقصد نهائی “خواف” است!!!
هنوز به “شریف آباد” نرسیدهاند که راننده با تعجب میپرسد، خوب، جوان، میخواهی بروی “خواف” چکار کنی؟ کسی را اونجا میشناسی؟ کار واجبی داری که اینهمه اصرار داشتی سوار شی؟
جوانک میگوید: “نه”! راننده بیشتر متعحب میشود و میپرسد: “پس میخواهی بروی خواف چکار کنی”؟ اونجا که چیزی برای دیدن ندارد، وسط کویر است!
جوانک میگوید: هیچی، میخواهم بروم آنجا را ببینم، فقط همین.
راننده میپرسد، و جوان خیلی راحت جواب میدهد. این جواب راننده را به فکر وا میدارد و دیگر هیچ نمیگوید.
از گرمسار که رد میشوند، آسفالت هم تمام میشود و وارد میشوند به خاکی. یک تانکر نفتکش “لیلاند” سبز رنگ “شرکت ملی نفت”، افتاده بود جلوی آنها. زنجیر برق گیرش هم روی زمین کشیده میشد و گرد و خاک فراوانی هم بپا کرده بود. بهطوریکه با توجه به باریک بودن جاده، امکان سبقت را از اتوبوس گرفته بود. گرد و خاک داخل اتوبوس را پر کرده بود و همه پنجرهها را بسته بودند.
راننده اتوبوس بالاخره تسلیم میشود و جلوی یک قهوهخانه بعد از “ده نمک” متوقف میشود تا هم گلوئی تازه کنند و هم از شر “تانکر” خلاص شوند.
راننده دست جوان را هم میگیرد و با خود به روی صندلیهای جلوی قهوه خانه میبرد. چای اول را که سر میکشند، جوان بحرف در میآید و شعری را زمزمه میکند!
گوشهای راننده تیز میشود! شعر زبان حال راننده و مسافران است و این جادههای خراب و خاکی! با این مضمون که “چرا با اینهمه ثروت باید جادههای ما اینچنین باشد و وضع مردمانمان اینگونه” …
راننده تعجب میکند، آنچه این جوان میخواند، نه شعر است و نه محاوره معمولی. در عین اینکه قافیه ندارد ولی فکر میکنی شعری را دارند برایت میخوانند! سر و ته دارد و گوش نواز است!
میپرسد اینها را کجا خواندی؟ و جوان میگوید از جائی نخواندم، خودم سرودهام.
“یعنی اینها شعر بود”؟ راننده میپرسد.
و جوان جواب میدهد، بله، به اینها میگویند، “شعرنو”!
“چی؟ شعر نو؟. قشنگه، نشنیده بودم” راننده میگوید.
و جوان شروع میکند به بیان تاریخچه شعر نو و بینانگذارنش و راننده “چهارگوشی” گوش میدهد.
خیلی از جوانک خوشش آمده و از اینکه سوارش کرده خیلی خوشحال است.
دیگر کار کشید به دل و قلوه دادن راننده و مسافر بهطوری که نفهمیدند کی رسیدند به نزدیکیهای “خواف”!
“خوب ببینم، کجا میخواهی بمانی توی خواف؟ میدانی اینجا مسافرخانهای، چیزی ندارد”. راننده میپرسد.
“نمیدانم. بالاخره یک جائی پیدا میشود. خدا بزرگ است”. جوانک جواب میدهد.
و راننده میگوید: “باید بیایی خانه خودمان. بد نمیگذرد.” و چی از این بهتر؟
دو- سه تا چائی که مینوشند، همینطور که دارند حرف میزنند، راننده از خستگی بخواب فرو میرود و جوانک هم از خدا خواسته، پشتی پشتش را میخواباند روی زمین، سرش را میگذارد روی پشتی و او هم به خوابی خوش فرو میرود.
زمانی بیدار میشوند که ساعت از ۹ شب گذشته و اهل خانه دارند سور و سات شام را آماده میکنند. “کوکوی سبزی” خیلی خوشمزه است. و با نان محلی و سبزی خوردن، از هر غذائی بیشتر مزه میدهد.
حالا سیر و پر شدهاند و قبراق و سرحال. راننده نگاهی به پستوی خانه میکند و با سر اشارهای به بچهها.
آنها خودشان میفهمند که مقصود چیست.
به درون پستو میروند. و اندکی بعد با یک بسته دراز، پیچیده در یک پارچه قلمکاری شده باز میگردند. بسته را میگذارند جلوی راننده. راننده به آرامی و با احترام بسته را باز میکند.
حالا نوبت جوان است که متعجب شود؟ بله، داخل بسته یک “دوتار” است. “دوتاری که در خراسان مرسوم است”!
سکوت بر قرار است. راننده دست چپش را میبرد بسوی کوک “دوتار” و با ناخنهای دست راست بر سیمها زخمهای چند میزند و پس از سه – چهار بار بالاخره مطمئن میشود که ساز کوک است. مینوازد و مینوازد و سپس میخواند…
” نوائی، نوائی، نوائی، نوائی،
همه با وفایند تو گل بی وفایی.
الهی برافتد نشان جدایی،
…و تا آخر.”
تازه اینجاست که جوان از بهت بیرون میآید و بیاختیار دست میاندازد به گردن راننده و او را میبوسد.
راننده “عثمان محمد پرست” نوازنده بزرگ خراسان است، و آن جوان هم “مجتبی کاشانی” شاعر و متفکر و مدرسه ساز بزرگ سالهای بعد!
پیوند میان دو استاد، مجتبی کاشانی و عثمان محمدپرست
در همان خواف بود که پیوند میان “عثمان و مجتبی” شکل گرفته و هر روز مستحکم تر میشد. این دو با هم، و در کنار یار دیگرشان، پدر عکاسی نوین و سلطان عکاسی طبیعت ایران، زنده یاد “نیکول فریدنی” بنیادی را بنا نهادند که بعدها به “جامعه یاوری فرهنگی” معروف شد.
کارش ابتدا دادن خدمات درمانی و بعداً مدرسه سازی بود برای مناطق بسیار محروم جنوب خراسان، کاری که همچنان ادامه دارد.
“جامعه یاوری فرهنگی” در زمان حیات استاد مجتبی کاشانی بیش از ۲۰۰ مجتمع آموزشی ساخته است. که در سال ۱۳۹۵ تعداد این مجتمعها به ۸۵۰ مورد رسید.
در قسمتی از وصیتنامه کاشانی آمده: «من کاری نتوانستم برای مردم انجام دهم، حاصل عمر من برای ملتم و کشورم ۲۰۰ مجتمع آموزشی است که با پول مردم و دوستانم در انجمن یاوری ساختم و شش کتاب شعر که برای مردم و به عشق آنها سرودهام و …”
به واقع بازده این واحد فرهنگی حاصل کار سه بزرگ:
مجتبی کاشانی شیعه،
عثمان محمد پرست سنی،
و نیکول ارمنی بود!
روایت جذابی بود. استاد عثمان محمدپرست، یکی از بزرگان دیار خراسان است و نام و یادش همیشه ماندنی است.